انقدر رفتم کسی رفتنم را باور نکرد...
رفتم از دیاری به نام غربت ٬از خود پریشانم٬از سنگ شدنم٬از شهری طلسم شده ...
مسحورماندم٬گم شدم٬ گشتم خودم را در اعماقم ارزوهادیدم در فاصله ای از گم شدنها
خوابهایم مرا شلاق میزنند...غرق شدم طوفانی از این بی آبی مرا برد...
چشمانم بسته می شود ...انگار باز خوابم می اید فریادی مرا شکست...اما من هنوز مسحورم
بیداری زنگ نمیزند خواب مرا ربود ...ورق خورد کتاب به صفحه بعد رسیدیم ...میخواهم خیس باران شوم